در اعماق وجودم p11
P11
+ولی تازه گرفتم.میتونم با شما پرنده ها رو بررسی کنم؟
-خودم انجامش میدم
چه دلیلی داره که نمی زاره؟رسیده بودیم دفتر
از دفتر صدای زنگ تلفن اومد.
+برمیدارم
-خودم برمیدارم
گوشی رو جلو دستم قاپید و پشت میزس نشست.حس میکردم مثل همیشه حرف نمیزنه.الکی سر خودم رو گرم کردم تا از دفتر بیرونم نکنه.میخواستم بفهمم چه خبره.من فضول نیستم،به هرحال باید وقتی کسی بهت چیزی نمیگه خودت باید سر در بیاری.ولی نمیخواستم کارمو از دست بدم.من از مدت پیش اینجا کار میکردم و کارمو دوست داشتم.روی کاناپه در حال مثلا مطالعه کردن پرونده ها بودم ولی در کل حواسم پیش تلفن بود که استارلاین بهم اشاره کرد تا برم بیرون.آه چرا. همون طور که قبلاً گفتن بود تخته شاسی و چند تا کاغذ خودکار رو برای پر کردن گزارش ماهیانه از روی میز برداشتم و جام بلند شدم و بیرون رفتم و در رو بستم.نمیتونستم ازش بگذرم پس کنجکاوانه گوشمو به در چشبونم. انگار وقتی بیرون رفتم با خیال راحت تر حرف میزد.زیاد متوجه نمیشدم ولی کم کم فهمیدم
+بله بهشون گفتم.زمان مشخصی بهشون ندادم ولی میدونم سریع انجامش میدن نگران نباشید قربان
داره با کی در مورد ماموریت جدید حرف میزنه؟ رییس کل؟ ولی اون که همه چیز رو میدونه نیاز نیست گزارش کنه. نکنه...؟شکم خیلی زیاد شده بود،نکنه چیزی که اصلا فکرشو نمیکردم درست بوده؟با حرف بعدیش ترسیده بودم
+بله.اونا رو نمیشه جدی گرفت نیرو های شما هرچند که ممکنه مکان مناسبی نباشه ولی کارشون بهتره
چی؟اون میخواد چیکار کنه؟هیچ وقت فکر نمیکردم کسی که رییسم بود و توی مقاومت مقامی داشت جاسوس باشه.با صدای قطع شدن تلفن هول شدم و تخته از دستم افتاد و صدای بلندی داد. وای بدبخت شدم.پاهام میلرزید،نفسم بالا نمیامد.با صدای باز شدن در خیلی ترسیده بودم.درست نمیدونستم هویت جدید استارلاین چی بود ولی میدونستم از ما نیست.یه خائنه.میتونستم ببینم چقدر عصبانیه که لو خورده.من همه چیز رو شنیده بودم
+تو پشت در چه غلطی میکردی گوش وایسادی؟
تنها چیزی که میتونستم بگم متهم کردنش بود
-تو چطور تونستی تمام مدت تظاهر کنی؟ چطور تونستی خیانت کنی؟تو معاون اینجا بودی.همه بهت اعتماد داشتن
+پس باید یاد بگیرید که راحت اعتماد نکنید. البته ساده لوح هم بودید
-چطور میتونی اینطور..
صدای قدم پشت سرم حس کردم.کی بود؟مگه خودش جلو چشمم نبود؟
با دستمالی که از پشت جلوی دهنم گرفتن نتونستم ادامه ی حرفم رو حس کنم.دست و پا میزدم و سعی میکردم کمک بخوام ولی نمیشد.بعد از مدتی دیگه هیچی حس نکردم...
*تاریکی*
---
با حس کردن زمین سرد،چشم هایش را باز کرد.حس عجیبی داشت،انگار در گودالی غرق شده بود.همه چیز لو رفته بود و حالا انگار راه نجاتی نبود.معلوم نبود چه بلایی سر بقیه میآمد. پر از نگرانی و دلشوره بود.با نگاهش مکان دور و برش را تحلیل کرد. یک اتاق کاملا خالی و تاریک که تنها منبع نوری اش یک پنجره ی کوچک است.باید میفهمید کجاست ولی انگار همه چیز گم شده بود. نور ، صدا و حتی آدم ها. ترسناک تر از چیزی بود که فکرش را میکرد.سعی کرد از پنجره بیرون را ببیند ، دستش را به تاقچه ی پنجره گرفت و برای بالا رفتن تقلا کرد ولی انگار...قدش نمیرسید.وقتی دید چاره ای ندارد به در فلزی قفل شده کوبید
+ هی،منو کجا آوردین.زودباشین در رو باز کنین
ولی انگار کسی نبود،شاید کسی هم بود ولی امتناع نمیکرد
روی زمین سرد نشست و زانو هایش را بغل کرد و توی فکر فرو رفت.چه اتفاقی در انتظار تازه کار های مقاومت بود؟استارلاین در حال هماهنگی چه چیزی بود؟ همیشه تمام ترسش این بود که نکند اتفاقی برای آنها در ماموریت ها بیفتد ، ولی حالا...آنها گرفتار یک توطئه شده بودند که فقط تنگل خبر داشت ولی زندانی شده بود. اگر اتفاقی میافتاد هیچ وقت خودش را نمیبخشید
عصبی شده بود،سرش را میان دستانش قرار داد و سرش را به دیوار زد
+احمق احمق احمق چطور نفهمیدی جاسوسه.تو یه بی عرضه ای
همین طور که غرغر میکرد انگار کسی به در فلزی زندان لگد زد،تنگل از ترس از جا پرید
-خفه شو دیگه سرم رو بردی
+ کی...اونجاس؟
وقتی کسی جوابش را نداد از جایش بلند شد و به در کوبید
+میدونم اونجایی...وقتی همه از جرم شماها بفهمن بدبخت میشین
صدایش را بالا برد
+شنیدی؟بدبخت
لحن ناشناس پر از تحقیر بود
-فعلا شماها بدبخت شدین.بیشتر از این نمیزاریم مقاومت بالا بیاد
+تو هم یه بازیچه ای،بزار برم،در رو باز کن زودباش
-فک کردی میتونی منو گول بزنی؟ مقاومت درحال فروپاشیه،چطور خبر نداری وقتی منشی اونجایی؟
+اولا من منشی رسمی اونجا نبودم و منشی رییس خائنت بودم دوما اگه چیزی هم بوده استارلاین ازم پنهان کرده
بعد با خودش گفت: امیدوارم همه حقیقت رو بفهمن و کمتر بهش اعتماد کنن
نگاهش را به پنجره کوچک و بی نور چرخاند:قبل از اینکه دیر بشه...
+ولی تازه گرفتم.میتونم با شما پرنده ها رو بررسی کنم؟
-خودم انجامش میدم
چه دلیلی داره که نمی زاره؟رسیده بودیم دفتر
از دفتر صدای زنگ تلفن اومد.
+برمیدارم
-خودم برمیدارم
گوشی رو جلو دستم قاپید و پشت میزس نشست.حس میکردم مثل همیشه حرف نمیزنه.الکی سر خودم رو گرم کردم تا از دفتر بیرونم نکنه.میخواستم بفهمم چه خبره.من فضول نیستم،به هرحال باید وقتی کسی بهت چیزی نمیگه خودت باید سر در بیاری.ولی نمیخواستم کارمو از دست بدم.من از مدت پیش اینجا کار میکردم و کارمو دوست داشتم.روی کاناپه در حال مثلا مطالعه کردن پرونده ها بودم ولی در کل حواسم پیش تلفن بود که استارلاین بهم اشاره کرد تا برم بیرون.آه چرا. همون طور که قبلاً گفتن بود تخته شاسی و چند تا کاغذ خودکار رو برای پر کردن گزارش ماهیانه از روی میز برداشتم و جام بلند شدم و بیرون رفتم و در رو بستم.نمیتونستم ازش بگذرم پس کنجکاوانه گوشمو به در چشبونم. انگار وقتی بیرون رفتم با خیال راحت تر حرف میزد.زیاد متوجه نمیشدم ولی کم کم فهمیدم
+بله بهشون گفتم.زمان مشخصی بهشون ندادم ولی میدونم سریع انجامش میدن نگران نباشید قربان
داره با کی در مورد ماموریت جدید حرف میزنه؟ رییس کل؟ ولی اون که همه چیز رو میدونه نیاز نیست گزارش کنه. نکنه...؟شکم خیلی زیاد شده بود،نکنه چیزی که اصلا فکرشو نمیکردم درست بوده؟با حرف بعدیش ترسیده بودم
+بله.اونا رو نمیشه جدی گرفت نیرو های شما هرچند که ممکنه مکان مناسبی نباشه ولی کارشون بهتره
چی؟اون میخواد چیکار کنه؟هیچ وقت فکر نمیکردم کسی که رییسم بود و توی مقاومت مقامی داشت جاسوس باشه.با صدای قطع شدن تلفن هول شدم و تخته از دستم افتاد و صدای بلندی داد. وای بدبخت شدم.پاهام میلرزید،نفسم بالا نمیامد.با صدای باز شدن در خیلی ترسیده بودم.درست نمیدونستم هویت جدید استارلاین چی بود ولی میدونستم از ما نیست.یه خائنه.میتونستم ببینم چقدر عصبانیه که لو خورده.من همه چیز رو شنیده بودم
+تو پشت در چه غلطی میکردی گوش وایسادی؟
تنها چیزی که میتونستم بگم متهم کردنش بود
-تو چطور تونستی تمام مدت تظاهر کنی؟ چطور تونستی خیانت کنی؟تو معاون اینجا بودی.همه بهت اعتماد داشتن
+پس باید یاد بگیرید که راحت اعتماد نکنید. البته ساده لوح هم بودید
-چطور میتونی اینطور..
صدای قدم پشت سرم حس کردم.کی بود؟مگه خودش جلو چشمم نبود؟
با دستمالی که از پشت جلوی دهنم گرفتن نتونستم ادامه ی حرفم رو حس کنم.دست و پا میزدم و سعی میکردم کمک بخوام ولی نمیشد.بعد از مدتی دیگه هیچی حس نکردم...
*تاریکی*
---
با حس کردن زمین سرد،چشم هایش را باز کرد.حس عجیبی داشت،انگار در گودالی غرق شده بود.همه چیز لو رفته بود و حالا انگار راه نجاتی نبود.معلوم نبود چه بلایی سر بقیه میآمد. پر از نگرانی و دلشوره بود.با نگاهش مکان دور و برش را تحلیل کرد. یک اتاق کاملا خالی و تاریک که تنها منبع نوری اش یک پنجره ی کوچک است.باید میفهمید کجاست ولی انگار همه چیز گم شده بود. نور ، صدا و حتی آدم ها. ترسناک تر از چیزی بود که فکرش را میکرد.سعی کرد از پنجره بیرون را ببیند ، دستش را به تاقچه ی پنجره گرفت و برای بالا رفتن تقلا کرد ولی انگار...قدش نمیرسید.وقتی دید چاره ای ندارد به در فلزی قفل شده کوبید
+ هی،منو کجا آوردین.زودباشین در رو باز کنین
ولی انگار کسی نبود،شاید کسی هم بود ولی امتناع نمیکرد
روی زمین سرد نشست و زانو هایش را بغل کرد و توی فکر فرو رفت.چه اتفاقی در انتظار تازه کار های مقاومت بود؟استارلاین در حال هماهنگی چه چیزی بود؟ همیشه تمام ترسش این بود که نکند اتفاقی برای آنها در ماموریت ها بیفتد ، ولی حالا...آنها گرفتار یک توطئه شده بودند که فقط تنگل خبر داشت ولی زندانی شده بود. اگر اتفاقی میافتاد هیچ وقت خودش را نمیبخشید
عصبی شده بود،سرش را میان دستانش قرار داد و سرش را به دیوار زد
+احمق احمق احمق چطور نفهمیدی جاسوسه.تو یه بی عرضه ای
همین طور که غرغر میکرد انگار کسی به در فلزی زندان لگد زد،تنگل از ترس از جا پرید
-خفه شو دیگه سرم رو بردی
+ کی...اونجاس؟
وقتی کسی جوابش را نداد از جایش بلند شد و به در کوبید
+میدونم اونجایی...وقتی همه از جرم شماها بفهمن بدبخت میشین
صدایش را بالا برد
+شنیدی؟بدبخت
لحن ناشناس پر از تحقیر بود
-فعلا شماها بدبخت شدین.بیشتر از این نمیزاریم مقاومت بالا بیاد
+تو هم یه بازیچه ای،بزار برم،در رو باز کن زودباش
-فک کردی میتونی منو گول بزنی؟ مقاومت درحال فروپاشیه،چطور خبر نداری وقتی منشی اونجایی؟
+اولا من منشی رسمی اونجا نبودم و منشی رییس خائنت بودم دوما اگه چیزی هم بوده استارلاین ازم پنهان کرده
بعد با خودش گفت: امیدوارم همه حقیقت رو بفهمن و کمتر بهش اعتماد کنن
نگاهش را به پنجره کوچک و بی نور چرخاند:قبل از اینکه دیر بشه...
- ۱.۰k
- ۳۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط